گفتی:چرا دوستم داری ؟
تمام پرنده ها سکوت کردند
من
به قایقی نگاه کردم
که به دریا می رفت
گفتی:چقدر دوستم داری؟
آفتابگردان ها به سمت آفتاب چرخیدند
من
به عقابی نگاه کردم
که با آسمان اوج می گرفت
گفتی:
مرا بیشتر دوست داری یا شعر را ؟
دیگر شعر نگفتم رفتیتا برای خودت شاعری پیدا کنی...!
می خواهی بروی ؟!
پس بی بهانه برو !
بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را ...
صدایت همان صدا ، نگاهت نـاتـنی و دستهایت سرد است ،
و من می دانم :
محبت ساختگیـت ،عشق دروغینت و چشمان پر فریبت ،
آخر روزی گرفتارت خواهند ساخت ...
خواستم بگویم:
کنارت هستم ،
ازپشت هر چه فاصله
از کنار هر چه مرز
که بی پیراهن سفید هم می شود دوست بود
راضی و بی سوال !
گفتی : نگو ...
نگفتم
اما
دلم ، پیش " نگو ی" تو ماند