متن های عاشقانه

هر کی عاشقه بیاد تو

متن های عاشقانه

هر کی عاشقه بیاد تو

ببخش

ببخش ........ببخش که دوریت حتی قطره اشکی برایم نداشت.بغض من که هیچ چه حقیر بود دوستی تو.......دوستی با تو.......چه ساده بود احساس من.......آری ساده بود ومن آن سادگی را برادر حماقت نامیدم آمدنت مسخره بود و رفتنت مسخره تر........بگذار دور از هم دمی بنشینیم و به سخره ی این نا روزگار یک دل سیر بخندیم.....راست می گفتند که تحمل تنهایی از گدایی عشق رواتر است تنهایی این روزها چه قیمتی دارد و من را بگو که چه ارزان تنهایی ام را با همکناری نا همراهی چون تو تاخت زدم.......ببخش مرا که روزهای با تو بودن خاطره ای برایم بر جا نگذاشت........ببخش که پر از حسرت بود روزگارمان.حسرت دمهای خوش که نداشتیم هیچ دلت خوش نباشد هرگز........آسوده نباشی.........خنده هایی که تو میخواستی در بستر هر فاحشه ای یافت می شود و آن ناز و طنازی هم که میگویی کار هر هر جایی خیابانیست......گیرم که خیابان هایش بالا و پایین بسیار داشته باشد ببخش مرا که در آینده این همه ناباوری حتی کلمه ای هم به خوشی درباره ات نخواهم گفتنبودنت یک آن بود و بس.....آن یک لحظه هم گمان مبر که برای تو بود.......برای خودم بود.......که همیشه برای خودم است.......این دقایق همیشه برای خودم هستند که مبادا از پا بیفتم.........که تو مرا از پا افکندی.....و چه حقیرند افکارم این روزها که نگران تنهایی خود هستم حرمت لحظه ها را پاس میدارم........چه بخواهم و چه نخواهم روزگارم با تو سپری شده و قدر این روزها را باید دانست شاید زمان نشانم دهد اندک تاثیری که بر سرنوشتم داشتی و فقط به این داشته و ناداشته هاست

می خواستم به شما بگویم

می خواستم به شما بگویم

    سلام

    اما شما سریع رد شدید

    می خواستم بگویم

    حال شما چطور است؟

    اما شما به من نگاه نکردید

    می خواستم بگویم

    حال من خوب نیست

    اما شما دیگر رفته بودید...

    برای همین هیچ چیز به شما نگفتم

    فقط پوست موزم را زیر پایتان انداختم...

    تا زمین بخورید و یک لحظه بایستید

                  شاید این بار مرا ببینید ! ...

مرا تا لب مرز تشویش برد

   

 

    شبی که مرا کَند و با خویش برد

 

 

    مرا از عبور خود آکنده کرد

 

    مرا خاک کرد و پراکنده کرد

 

 

    غمی بود و زخمی که در سینه بود

 

    صدا بود و شب بود و آیینه بود

 

 

   که بود آن که بر خویشتن می گریست ؟

 

   که بود آن که در چشم من می گریست ؟

 

 

 

   من آن شب چه دیدم در آیینه ها ؟

 

    کجا می دویدم در آیینه ها ؟

 

 

 

    قدم می زدم خاک ، تن می گشود

 

    زمین زیر پایم دهن می گشود

 

 

 

   « من ِ » من ، دلش را قوی کرده بود

 

   همه زخم را مثنوی کرده بود

 

 

   من و  دل گذشتیم ، تشویش را

 

   من آن شب شکستم دل خویش را

 

 

   من آن شب شکستم ،  تلاطم شدم

 

   و در چین پیشانی ام گم شدم

 

 

   در آن اوج ِ با آسمان همنفس

 

    دلم بود و من بودم و هیچ کس

 

 

 

   من این تن نبودم تو بودی و تو !

 

    و من ، « من » نبودم تو بودی و تو !

 

 

 

   تو بودی شب خشک پاییز بود

  

   تو بودی تمام دلم نیز بود

 

 

   تو بودی تنم بود و ویرانی ام

 

    تو و خاطرات دبستانی ام

 

 

 

   تو و غربت و خستگی های من

 

    تو و زخم دلبستگی های من

 

 

   تو و خواهش خون خاموش من 

 

    تو و نعش من مانده بر دوش من

 

 

 

   تو بودی و این چشم ، این حنجره

 

    تو بودی و این کوچه ، این پنجره ...(این شعر اخرین ایمیلی بود که بی افم برام زد)