شبی که مرا کَند و با خویش برد
مرا از عبور خود آکنده کرد
مرا خاک کرد و پراکنده کرد
غمی بود و زخمی که در سینه بود
صدا بود و شب بود و آیینه بود
که بود آن که بر خویشتن می گریست ؟
که بود آن که در چشم من می گریست ؟
من آن شب چه دیدم در آیینه ها ؟
کجا می دویدم در آیینه ها ؟
قدم می زدم خاک ، تن می گشود
زمین زیر پایم دهن می گشود
« من ِ » من ، دلش را قوی کرده بود
همه زخم را مثنوی کرده بود
من و دل گذشتیم ، تشویش را
من آن شب شکستم دل خویش را
من آن شب شکستم ، تلاطم شدم
و در چین پیشانی ام گم شدم
در آن اوج ِ با آسمان همنفس
دلم بود و من بودم و هیچ کس
من این تن نبودم تو بودی و تو !
و من ، « من » نبودم تو بودی و تو !
تو بودی شب خشک پاییز بود
تو بودی تمام دلم نیز بود
تو بودی تنم بود و ویرانی ام
تو و خاطرات دبستانی ام
تو و غربت و خستگی های من
تو و زخم دلبستگی های من
تو و خواهش خون خاموش من
تو و نعش من مانده بر دوش من
تو بودی و این چشم ، این حنجره
تو بودی و این کوچه ، این پنجره ...(این شعر اخرین ایمیلی بود که بی افم برام زد)