انتظار کشنده شده
نا امیدی عین کوه جلوی چشمامه
این روزها تلاش می کنم به شبدرهای آنسویش نگاه کنم
نمی دانم چرا دیده نمی شود تلاش میکنم به همه نشون بدم که فراموشش کردم ولی اشکای نیمه شبم رو چی کارش کنم؟
چشم ها بی تفاوتم
هوس های کودکانه ام مزه کاه میدهند
انقدر ها هم بد نیست
گمان می کردم تنها بمانم
سوسک ها هستند
وروجک ها!
از سر وکولم بالا می روند
انقدرها هم بد نیست
دیگر زیاد گریه نمی کنم
فقط این پرتقال های زمستانی با طعم بغض مزه نمی دهند
انقدرها هم بد نیست فقط دوریت عذابم میده بابایی
...
هوا سرد است
اما نه به سردی دستهای تو
این بار به جای آسمان
چشمان من بارانی است
و تو بر خلاف همیشه
که زیر باران راه رفتن را دوست داشتی
زیر باران چشمان من
چتر میگیری
و نه مثل همیشه که زیر باران قدم زدن را
می پسندیدی
اینبار خیلی مشتاق و بی حوصله از آن
می گریزی
هوا سرد است
اما نه به سردی دستهای تو
چه خوش خیال بودم من ، نفرین به تو غریبه به تو که روزی آشنا ترین لحظه هایم بودی سکوت خسته و قلب شکسته ام را ببین با من چه کردی ،؟
بی تو دلم میگیرد
و با خودم میگویم
کاش آن یک بار که دیدمت
گفته بودم
که بی تو گاه دلم میگیرد
که بی تو گاه زندگی سخت میشود
که بی تو گاه هوای بودنت دیوانهام میکند
اما نمیگفتم
که این «گاه» ها
گهگاه
تمامِ روز و شب من میشوند
آن وقت بغض راه گلویم را میگیرد
درست مثل همین روزها
فقط باران..با یک بغض به اندازه تمام دلتنگی هایم..
بعد تو هم بنشینی کنار پنجره
و هردو باهم..قطره های باران را بشماریم..
یک
دو
سه
...
و بعد اصلا یادمان برود
که همه اینها خیال است..
تو
باران
...؟!
من
و بعد اصلا یادمان برود
که همه اینها خیال است..
تو
باران
...؟!
من