در را که باز کردم کلهی مردی را دیدم با صورتی نتراشیده و نخراشیده روی تنهی زنم. چشمهای سیاه درشتش خیره شده بود بهم. لپهای گوشتیاش آویزان شده بود دو طرفورتش. سبیل پُرپشتاش تاب داده شده بود طرف پایین و غبغب زیر چانهاش آخرین نشان این مرد غریبه بود. کلهای بزرگ و مردانه روی تنهی شکیل و زیبایِ زنم. .
مانده بودم چه صدایش کنم. حرفها در دهانم ول میگشتند و به خود میپیچیدند؛ راهی میخواستند به بیرون. لبانم را اندکی باز کردم و هجوم کلمات تبدیل شد به سلام عزیزم! با دست زنانهاش، سبیل مردانهاش را تاب داد و در حالی که بیتابانه سرش را به اطراف میچرخاند با صدای رگهدار مردانهای گفت: لامسب آفتاب که نیست داره آتیش میباره، از فرق سر تا نوک پاهام خیس عرقه. هنوز کیف صورتیرنگ کوچکش را به شانه داشت. رنگ ناخن سیاه و قرمزش را که از سفر برایش آورده بودم زده بود روی انگشتانش. اگر هیچ نشانی از زنم هم نبود همان بوی عطر لئوپارش که تمام اتاق را برداشته بود گواه بر وجودش بود. مانتوی تازهاش را پوشیده بود با کمربند سیاه پهنی که بالای باسنش میافتاد. سینههایش را بزرگتر نشان میداد این مانتو. کلهی مرد بیگانه امتداد نگاهم را دنبال میکرد. با همان صدای مردانهاش در حالی که حرکت خاصی به ابروهایش میداد گفت: مرد حسابی شوهر که به کون و سینهی زنش این جوری نیگا کنه وای به حال خلقالله. با انگشتهای کشیده و نرمش شانهام را هُل داد عقب و رفت طرف اتاق خواب. مانده بودم چه کنم. دیدن یک مرد نامحرم داخل خانهات آن هم همراه زنت چیزی نیست که بشود راحت تحمل کرد. فکر مهمانی شب ناگهان میخکوبم کرد وسط اتاق. تصور اینکه زنم با کلهی آن مردکهی لندهور در را برای مهمانهایم باز کند دیوانهام میکرد. تحمل دیدن چشمهای از حدقه درآمدهی آنها با دهنهای بازشان را نداشتم و بدتر از همه اگر سؤال میکردند چه جوابی داشتم که بدهم بهشان. همهی اینها به جای خود، توی رختخواب را چه کار باید میکردم؛ ناسلامتی شب جمعه بود. چطور میتوانستم لبهایی را ببوسم که زیر خرواری از مو بود. مگر پلاستیکی را به سرش میکردم که دیگر تنِ زنم برایم آشنا بود و سرزمین فتحشده. اما آن صداهای ناخواسته را چه باید میکردم. حتم داشتم که نعرههای جانگدازش تمام همسایهها را بیدار میکرد. الان است که میفهمم گی بودن جزو ذات بشری نیست.
صدای آب به خودم آورد. زیر دوش بود. ویرم گرفته بود در حمام را باز کنم ببینم از آثار زنانگی به جز سینههای برجسته چیزی در زنم باقی مانده یا نه. در یک لحظه در را باز کردم . زنم سریع دستش را روی سینههایش گرفت. و باز برایم سؤال شد که چرا زنها بیشتر از دیدن سینههایشان شرم دارند تا آنجایشان. چشمش را به چشمم دوخته بود و چیزی نمیگفت. رنگش پریده بود. ترس را درش میشد دید. لبهایش میلرزید و سرّ نهفتهای پشت چشمانش پنهان بود. بالاخره حرفها از کنارههای لبهای لرزانش خود را بیرون کشیدند، به خود پیچیدند و کش و قوس آمدند و وقتی رسیدند به من تبدیل شدند به کاری داشتی عزیزم؟!
زنم بود. با موهای بلند شرابی، ابروهای تاتو شدهی قهوهای و چشمانی افسونکننده. بینی عملشدهاش به گوشهای کوچکش میآمد و چانهی باریکش، صورتش را کشیده به نظر میرساند. و گردنش، که نظیر نداشت.
مرد غریبه رفته بود. با آب رفته بود. با شامپو و صابون رفته بود. دیگر نبود. تنها ردی که از خود گذاشته بود جای سرخی دستانش بود بر سینههای
زنم. برگشتم که بروم. رفتم. رفتم تا من هم کلهی زنی را بالای تنهام بگذارم